شاید تو…

برف می بارید،صدای در !

 

ترس از اینکه مبادا تو باشی که دیر امدی و من تکرار

 

 ترس تو را با ذهنم به طرف در می کشم،نمیدانم چه

 

شد که برگشتم،ترسیدم یا …؟  نه ولش کن حتما"

 

صدای باد بود،دوباره می ترسم ، نکند دستان

 

 تو با در اشنا شده است و تو امده  ای از من انتقام

 

بگیری اما به خدا تقصیر من نبود تو خودت گفتی،

 

خودت!یادت که هست؟!!!

 

باز احساس می کنم صدای باد می اید مطمئنم که در

 

نیست حداقل به خودم دلداری می دهم که در نیست!

 

 اما من حرفهای اخرت را هنوز خوب به یاد دارم

 

 

که گفتی شاید نیایم اما من مطمئن بودم که شاید تو حتما"

 

است و می خواهی به من تسلای خاطر بدهی،وقتی

 

گفتی شاید یعنی حتما".

 

اه،لعنت به این در که با باد صدا می دهد،اصلا" لعنت

 

به من،لعنت به انتظار،لعنت به این ترس موهوم که هر

 

وقت تنها می شوم به سراغم می اید وتا هر کجا نباید

 

مرا با خودش می برد،لااقل صبح هم نمی شود که پیش

 

 کسی بروم یا کسی را صدا بزنم، بهتر است بخوابم اما

 

خوابم هم نمی برد،می شمارم:1،2،3،4،5،6،….

 

 از خواب می پرم،صبح شد.

 

چه کسی دیشب در می زد؟

 

اصلا"در می زدند؟

 

گمانم خواب دیده ام،باز با حسی عجیب به طرف در

 

می روم ودر را باز می کنم ، نور به صورتم می خورد

 

،مات می بینم،جسد دخترکی بی پناه که یخ زده!

 

نکند دیشب او بوده؟ نه تو بودی!یا شاید خیال تو بود.

                                

                           (دست نوشته های سامان سایه بانی)

نظرات 3 + ارسال نظر
مهاجر 1386/06/11 ساعت 23:27

عالیست ...!

مریم 1386/06/18 ساعت 21:48

حرفات خیلی به دل میشینه اخه بیشتر اوقات خودم همین احساسو نسبت به یکی دارم

سمیه 1387/12/23 ساعت 22:43

همیشه در برهوت خیالم ؛
گوش به زنگ؛
اسیر انتظارم

شاید وزش باد میعادگاه ما باشد.

خیلی خوب بود . ممنون سینا جون .
تقریبا از همون سطر های اول که میخوندم مطمئن بودم این متن از حس های سامان جونه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد