داستان ۱....

دوشنبه ، گرم و بی باران آغاز شد. آئورلیو اسکووار دندانپزشک بدون مدرک، کسی که صبح خیلی زود بیدار می شد، دفتر کارش را ساعت شش باز کرد. چند دندان مصنوعی که هنوز در قالب بودند از کمد شیشه ای بیرون آورد. ابزارهای اش را روی میز گذاشت، آنطور که دیده می شد به ترتیب اندازه چیده شده بودند. پیراهن بی یقه ی راه راهی که روی گردن با دکمه ای طلایی بسته می شد به تن کرد. شلواراش با بند شلوار بالا کشیده شده بود. صاف و باریک بود ، نگاه اش کمتر به وضعیت موجود می خورد، مثل نگاه آدم های کر. وقتی همه چیز را روی میز چید مته را به طرف صندلی دندانسازی کشید و نشست که دندان های مصنوعی را صیقل بدهد. به نظر نمی رسید به کاری که انجام می دهد فکر کند اما پیگیر کار می کرد. مته را با پا به حرکت در می آورد. حتی وقتی به آن احتیاج نداشت.
بعد از ساعت هشت مدتی کار را متوقف کرد تا از پنجره به آسمان نگاه کند . دو کرکس سیاه افسرده دید که روی شیروانی خانه ی بغلی زیر آفتاب خود را خشک می کردند. سر کارش برگشت. فکر کرد« تا ظهر دوباره بارون میگیره.» صدای تیز پسر یازده ساله اش تمرکز او را به هم ریخت.




«پاپا»

«چیه؟»

«شهردار می پرسه دندونش رو می کشی؟»

«بهش بگو نیستم»

او در حال صاف کردن یک دندان طلا بود. آن را عقب می برد و با چشم های نیم باز بررسی می کرد. پسرش دوباره از اتاق انتظار کوچک فریاد زد.

« اون میگه هستی چون می تونه صدای تو رو بشنوه»

دندانساز به بررسی دندان ادامه داد. بالاخره وقتی کارش با آن تمام شد و آن را روی میز گذشت ، جواب داد:

« بهتر»

دوباره مته را به کار انداخت. چند پل رابط از یک جعبه مقوایی در آورد ، جایی که کارهای نیمه تمام را در آن نگه می داشت و شروع به صیقل دادن طلا کرد.

«پاپا»

«چیه؟»

« اصرار می کنه، می گه اگه دندونش رو نکشی تو رو می کشه»

آرام پدال مته را رها کرد، آن را سر جایش هل داد و کشوی پایینی را کشید. آن جا یک روولور بود.

گفت:‌« خب، بهش بگو بیاد من رو بکشه»

در حالیکه دست اش به لبه ی کشو بود صندلی را به طرف در چرخاند.

وقتی شهردار در آستانه ی در ظاهر شد سمت چپ صورت اش را اصلاح کرده بود اما طرف دیگر ورم کرده و دردناک بود . پنج روزی می شد که اصلاح نکرده بود. دندانساز شبهایی از بی خوابی و درد در چشمان بی روح او دید. با نوک انگشتانش کشو را بست و به نرمی گفت:

« بشین»

شهردار گفت: «صبح بخیر»

دندانساز گفت:«صبح..»

در حالیکه ابزار کار می جوشید ، شهردار سرش را به صندلی تکیه داد و حس بهتری کرد. نفس اش یخ زده بود. آن جا دفتر فقیرانه ای بود. یک صندلی چوبی کهنه، مته ی پدالی، قفسه ا ی شیشه ای با بطری های سرامیک. روبروی صندلی، پنجره بود با پرده ای نیم قد. وقتی حضور دندانساز را احساس کرد پاشنه ی پاها را به زمین فشار داد و دهانش را باز کرد.

آئورلیو اسکووار سر او را به طرف نور چرخاند. بعد از جستجوی دندان چرک کرده، آرواره ی شهردار را با فشار محتاطانه ی انگشت هایش بست.

گفت:« باید بدون بی حسی بکشم»

«چرا؟»

«چون آبسه کرده»

شهردار به چشم های او نگاه کرد. گفت: «خیلی خوب» و سعی کرد لبخند بزند. دندانساز پاسخ لبخند او را نداد. ظرف ابزار استریل را روی میز کار گذاشت و با قیچی مخصوص آن ها را بدون شتاب از آب در آورد. بعد تف دان را با نوک کفش اش عقب زد ورفت که دست هایش را بشوید. همه ی این کارها را بدون انداختن نگاهی به شهردار انجام داد اما شهردار چشم از او بر نمی داشت.

دندان عقل پایین بود. دندانساز پاهایش را باز کرد و دندان را با کلبتین گرفت. شهردار دسته های صندلی را فشار دادو با تمام قدرت پاهایش را جمع کرد و در کلیه هایش مایع یخ زده ای را احساس کرد اما صدایش در نیامد. دندانساز فقط کمرش را حرکت داد. بدون کینه و با مهربانی تلخی گفت:«حالا تقاص بیست مرد کشته شده رو پس می دی»

شهردار شکستن استخوان را در آرواره اش حس کرد و چشم هایش پر از اشک شد. تا زمانی که احساس کرد دندان بیرون آمده نفس نکشید. آن را از پس اشک هایش دید. میزان درد برایش عجیب بود به طوری که قادر نبود عذاب پنج شب گذشته را درک کند.

عرق کرده، نفس نفس زنان روی تف دان خم شد. دکمه ی پیراهن اش را باز کرد تا دستمالی از جیب شلوارش در بیاورد. دندانساز پارچه ی تمیزی به او داد.

گفت:« اشک هات رو خشک کن»

شهردار خشک کرد. می لرزید. در مدتی که دندانساز دست هایش را می شست ، او سقف فرو ریخته، تار عنکبوت های خاکی با تخم عنکبوت و حشرات مرده را دید. دندانساز در حالیکه دست هایش را خشک می کرد گفت:

«برو بخواب و با آب نمک قرقره کن»

شهردار بلند شد و باسلامی نظامی گفت:« خداحافظ»

به طرف در رفت. بدون این که دکمه ی پیراهن نظامی اش را ببندد، پاهایش را کشید.

گفت:« صورتحساب رو بفرست»

«برای تو یا مردم شهر؟»

شهردار نگاهش نکرد. در حالیکه در را می بست از میان کرکره ها گفت:« فرقی نمی کنه



گابریل گارسیا مارکز

نظرات 10 + ارسال نظر

قرار بود در مورد عکست نظر ندم ولی نمی شه گفت به قول خودت جگری شدی کور شه چشمی که نتونه ببینه.مبارکه.ایشالا عکس بایان خدمت سربازی و دامادیت.
ولی به نظرم دیگه ادامه تحصیل نده چون هر کی این عکسو ببینه بی شک فکر میکنه فارغ التحصیل........

سلام
مرسی از نظرت دقت کنی باید ادامه تحصیل بدم

روی لوح معلومه نوشته دانشگاه آزاد مرکز ........

مهراسا 1387/04/08 ساعت 00:01

خسته نباشید اقا سینا
باید بگم که من منظور دست نوشته ها را نمی فهمم ولی داستان بدی نبود.
موفقیت شما ارزوی من است

شاید اگه یه بار دیگه با دقت بخونی بتونی مثالش رو اطرافت پیدا کنی.
مرسی از حضورت شاد باشید

شادی 1387/04/08 ساعت 13:18

سلام
داستان رو خوندم
خیلی خوب بود
راستی عکست قشگ شده مخصوصا با اون کراوات قرمزی که زدی
به نظرمن به مامانت بگو یه کم اسپندو زاغ واست دود کنه بد نیست
از ما گفتن...
پیروز باشید

سلام مرسی لطف دارید شما.

حتما به ابجیم میگم ........

خوندنیه .

مرسی از حضورت

سلام
با خبر قهرمانی تیم کاراته بندرلنگه در استان به روزم...

باعث افتخار ماست حتما

مریم 1387/04/09 ساعت 22:31

من داستانو با دقت خوندم وبه این نتیجه رسیدم که
*روزگاری که درآن نیست کسی یار کسی
کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی*
موفق باشی

واقعآ

کرگین 1387/04/12 ساعت 11:52 http://kagin.blogsky.com

سلام خسته نباشی ؛
به زودی با معرفی یا ترجمه واژه ها - اصلاحات و مثل های بندری در ساختن واژه نامه ای بندری به من کمک کنید

حتما باعث افتخار ماست

سلام
باموضوعی جدید بروزم

سلام وبلاگ زیبایی دارید
خوشحال می شوم حضور گرمتان را در وبلاگم احساس کنم
همچنین خوشحال مشوم نظرتان را در مورد شعرهایم بدانم
اگر با تبادل لینک موافق هستید حتما خبرم کنید

سلام

با موضوعی جدید بروزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد