زندگی ساختن را یاد گرفته ایم اما نه زندگی کردن را !!!!!

 زندگی ساختن را یاد گرفته ایم اما نه زندگی کردن را ؛ تنها به زندگی سالهای عمر را افزوده ایم و نه زندگی را به سالهای عمرمان
بیشتر خرج می کنیم اما کمتر داریم، بیشتر می خریم اما کمتر لذت می بریم
 ما تا ماه رفته و برگشته ایم اما قادر نیستیم برای ملاقات همسایه جدیدمان از یک سوی خیابان به آن سو برویم
 فضا بیرون را فتح کرده ایم اما نه فضا درون را، ما اتم را شکافته ایم اما نه تعصب خود را
 بیشتر می نویسیم اما کمتر یاد می گیریم، بیشتر برنامه می ریزیم اما کمتر به انجام  می رسانیم

 عجله کردن را آموخته ایم و نه صبر کردن، درآمدهای بالاتری داریم اما اصول اخلاقی پایین تر
 کامپیوترهای بیشتری می سازیم تا اطلاعات بیشتری نگهداری کنیم، تا رونوشت های بیشتری تولید کنیم، اما ارتباطات کمتری داریم. ما کمیت بیشتر اما کیفیت کمتری داریم
 اکنون زمان غذاهای آماده اما دیر هضم است، مردان بلند قامت اما شخصیت های پست، سودهای کلان اما روابط سطحی
 فرصت بیشتر اما تفریح کمتر، تنوع غذای بیشتر اما تغذیه ناسالم تر؛ درآمد بیشتر اما طلاق بیشتر؛ منازل رویایی اما خانواده های از هم پاشیده
 فرصت بیشتر اما تفریح کمتر، تنوع غذای بیشتر اما تغذیه ناسالم تر؛ درآمد بیشتر اما طلاق بیشتر؛ منازل رویایی اما خانواده های از هم پاشیده
بدین دلیل است که پیشنهاد می کنم از امروز شما هیچ چیز را برای موقعیتهای خاص نگذارید، زیرا هر روز زندگی یک موقعیت خاص است
 در جستجو دانش باشید، بیشتر بخوانید، در ایوان بنشینید و منظره را تحسین کنید بدون آنکه توجهی به نیازهایتان داشته باشید
 زمان بیشتری را با خانواده و دوستانتان بگذرانید، غذای مورد علاقه تان را بخورید و جاهایی را که دوست دارید ببینید
 زندگی فقط حفظ بقاء نیست، بلکه زنجیره ای ازلحظه های لذتبخش است
 از جام کریستال خود استفاده کنید، بهترین عطرتان را برای روز مبادا نگه ندارید و هر لحظه که دوست دارید از آن استفاده کنید
عباراتی مانند ”یکی از این روزها“ و ”روزی“ را از فرهنگ لغت خود خارج کنید. بیایید نامه ای را که قصد داشتیم ”یکی از این روزها“ بنویسیم همین امروز بنویسیم
بیایید به خانواده و دوستانمان بگوییم که چقدر آنها را دوست داریم. هیچ چیزی را که می تواند به خنده و شادی شما بیفزاید به تاُخیر نیندازید
 هر روز، هر ساعت و هر دقیقه خاص است و شما نمیدانید که شاید آن می تواند آخرین لحظه باشد
 اگر شما آنقدر گرفتارید که وقت ندارید این پیغام را برای کسانیکه دوست دارید بفرستید، و به خودتان می گویید که ”یکی از این روزها“ آنرا خواهم فرستاد، فقط فکر کنید ... ”یکی از این روزها“ ممکن است شما اینجا نباشید که آنرا بفرستید

تغیر شغل خودم

سلام بروبچز

خوبید

آلان دارید با یه آدم بی کار صحبت میکنید

اوه یعنی دارید دست نوشته های یه آدم بیکار رو می خونید

خدایی اصلا حس مدرسه نبود از صبح تا ظهر باید با چند تا دانش آموز......... سر و کله بزنی

الان کافی نت هستم برم تا بیرونم نکردن بای 

فلکه برق جلوی من رو گرفتن و گفتن پول وده گفتم پول گفتن پول زور ؟

مصاحبه با سینا سایه بانی(خودم) در مورد حوادث غیر یحویی

 

در یکی از روزهای گرم پائیزی  در خانه و در زیر کولر نشسته بودم که تلفن زنگ زد بله یکی از دوستان قدیمی بود که گفت من الان بندر آمدم و در حال حاضر در آموزشگاه فرهنگ در فلکه برق هستم .

او به من گفت که اگر به آنجا بروم خوشحال می شود

و من هم سریع آماده شدم و دربست گرفتم و رفتم به فلکه برق .

وقتی پیاده شدم یک  آدم نسبتا" محترم یقه من را گرفت و گفت جیبت را خالی کن

من که فکر میکردم یک نفر بیشتر نیست گفتم اگر خالی نکنم چی ؟

در همین لحظه بود که چندتا از آدم های نسبتا" محترم دیگر در پشت سر من بودن آنها گفتن .... ما تیزی (چاقو) داریم

من هم گفتم شاید این ها نمیداند که من بندری هستم

به آنها گفتم من بندری هستم شما بروید و این کارها را بگذارید برای سرحدی ها

و از آنجایی که یکی از آنها نافرم مست بود چاقو را درآورد دست اش را در جیب من کرد و 15000 تومان پول رایج مملکت را که با عرق جوین خودم در آورده بودم از جیبم بیرون کشید .

برگشتم که بروم یکی از دوستان محترمشان گفت ... ساعت و حلقه را بیا بالا و من خودم را زدم به کری که گفت ... مگه نگفتم ساعت و حلقه را بیا بالا و یقه مرا گرفت و ساعت و حلقه را برداشت

تازه خدا رحم کرد !!! چون من یک موبایل هم در جیبم بود که در بالای آن نیز دسته کلید ام بود و انها با دیدن دسته کلید گفتن این چیه تو جیب ات و من هم گفتم دسته کلید گفت بیار ببینم من هم تا نصفه از جیبم بیرون اوردم و با دیدن دسته کلید گفت بگذار تو جیبت گم نشه

در همان لحظه که رها شدم سریعا" دربست گرفتم و به خانه برگشتم (پولش را از مغازه سر کوچه گرفتم و بعد هم بهش برگرداندم)

در همان شب میخواستم به حمید پسر عمه ام به انجا برگردم که متاسفانه او را پیدا نکردم.

ولی فردا با حمید (پسر عمه) به آنجا رفتیم که چیزی یافت نکردیم

این بود داستان غارت من

 

در نهایت با تشکر از امیر مسعود که برام تایپ کرد و پیشنهاد نوشتن این حادثه در وبلاگ را داد