گونو به بندر رسید.

حتما یه نگاهی به لینک های روزانه بندازید.

اصلا نمی شد لحظه ای که به اوجه خودش رسیده بود عکس گرفت.

توی اون هوا رفتم بالا پشت بوم و عکس گرفتم البته اخبار ساعت ۱۴ امروز ۱۷ اعلام کرد از شدت طوفان کم شده اما هنوز وضعیت رو در حالت آماده باش تمام نیرو ها اعلام کرد.

اعترافات یک محکوم به اعتراف!!!

سلام !!!

ای خدا از کجا شروع کنم؟

کاش یکی بود که کمکم می کرد.

خوب از اینجا شروع می کنم که:

۱.دو سالم بود که وقتی برق رفته بود به بابا و مامانم گیر دادم که روی تخت من شمع بزارن هر چی گفتن نمی شه بچه خطرناکه مگه من بی خیال می شدمخلاصه انقدر پیله شدم تا بنده های خدا مجبور به این کار شدن.(البته خودم که یادم نمی یاد اینطور میگن)پدر من از شدت گرما از خواب پرید نه گرمای تابستون بندر نه!
گرمای سوختن تخت اینجانب    این بابای من بنده خدا که خیلی حول کرده بود با دست افتاده بود به جون آتیش که حسابی تاول زده بود اونقدر که فردا وقتی رفته بود تو اداره کشو میزشو باز کنه تاول ها ترکیده بود.

۲.چهار سالم بود که پشت خونمون((اون زمان شهناز می نشستیم)) رفتیم با دادشم که سه سال از خودم بزرگتر بود پشت خوته آتیش بازی کنم که یکم آتیش بازی ما بزرگ شد در حدی که همه از خونه ها اومده بودن بیرون و منتظر آتش نشانی بودن که اومد و ختم جلسه اعلام شد.(همش رو انداختن تقصیر من ولی این پیشنهاد مال دادشم بود.)

۳.یادم نمی یاد چند سالم بود اما دبستان می رفتم که رفته بودیم کلوپ با بابام فیلم بگیرم پاساژ نصر که بالاتر بلوکی هستش وقتی که به وسط خیابون رسیدیم من دست بابامو ول کردم که زودتر به ماشین برسم تا فیلم های جدید نشون داداشم بدم که یک فروند موتور چنان بهم زد که دو سه تا سینا.... سینا... شنیدم بعدم چشم باز کردم تو ماشین بودم.

۴.راستی تا یادم نرفته اینم بگم توی دوران دبستان وقتی املا می گفتن اگه کلمه بود کلمه هایی که بلد نبودم نمی نوشتم معلمم نمی فهمید و رد می شد.

۵.راهنمایی بودم که تازه رانندگی یاد گرفته بودم که توی کوچه داشتم رانندگی می کردم که یکدفه یه درخت پید جلو ماشین منم رحمش نکردم.!!!

نه اشتباه تایپی نیست زدم به درخت.

۶.خیلی چیزا که اونقدر دوست داشتم فراموشش کنم که الان یادم نمی یاد.

*اما هیچوقت توی زندگیم اونقدر اعترافاتم سنگین نشده که عذاب وجدان بگیرم.

با تشکر از تمامی شما دوستان حالا قضاوت کنید چه محکومیتی حقمه؟

با تشکر از برادر و دوست عزیزم و از همه مهمتر استاد عزیزم مهدیسما این پست رو تموم می کنم. 

 

 

خبرای خوب

سلام!
ببخشید خیلی دیر به دیر آپدیت می شم.

اول از همه باید تولد داداشم رو بهش تبریک بگم که به سلامتی ۲۲ رو تموم کرد و ۲۳ سالگیش رو بهترین سال زندگیش آرزو میکنم و ۲۴ سالگی رو بهتر از ۲۳.

دوم موفقیت قابل ستایش عکاسان هرمزگانی.(برای اطلاعات بیشتر به مهدیسما سر بزنید).

سوم می تونم مژده اینو بدم که حال ناصر عبداللهی خیلی بهتره.(رفتم بیمارستان شهید محمدی بخش I .C. U و با خانوادش هم صحبت کردم

اما متاسفانه مسئولان بیمارستان (حتی رئیس بیمارستان هیچ همکاری برای اطلاعات بیشتر نکردند) اما به گفته خانواده و دوستانش از کما بیرون اومده

و الان فقط مشکل کلیه داره که اونم اگه از دعای شما بی نصیب نمونه مطمئنا حل میشه).

رئیس بیمارستان با دیدن کارت خبرنگاریم فقط گفت : برو روابط عمومی دانشگاه علوم پزشکی و عکسم که ..... متاسفانه همکاری نشد.

و ممنوع ملاقات بود.

اما یه چیزی اونجا شنیدم که احساس غرور کردم. مردم خون گرم و با محبت بندری اونقدر برای خون دادن اومده بودن که خون ناصر تامین شده بود

به گفته نگهبان بیمارستان که با لحن ساده خودش میگفت: خیلی از مردم اومده بودن.

همه ما امیدواریم که بازم صدای گرم نار رو بشنویم.

                                                                                 اینم عکس برادرمه که علاقش به دریا باعث شد این عکسش رو انتخاب کنم.