شب از پنجره

شب از پنجره تو نمی رود

ماه نمی خندد

شب بوها بو نمی دهند

غم پنجره را بسته

و من غرق در اندیشه خویش می گویم

اگر غم را فراموش کنیم

شب چقدر زیبا خواهد بود

 

                                             دست نوشته های سامان

شاید تو…

برف می بارید،صدای در !

 

ترس از اینکه مبادا تو باشی که دیر امدی و من تکرار

 

 ترس تو را با ذهنم به طرف در می کشم،نمیدانم چه

 

شد که برگشتم،ترسیدم یا …؟  نه ولش کن حتما"

 

صدای باد بود،دوباره می ترسم ، نکند دستان

 

 تو با در اشنا شده است و تو امده  ای از من انتقام

 

بگیری اما به خدا تقصیر من نبود تو خودت گفتی،

 

خودت!یادت که هست؟!!!

 

باز احساس می کنم صدای باد می اید مطمئنم که در

 

نیست حداقل به خودم دلداری می دهم که در نیست!

 

 اما من حرفهای اخرت را هنوز خوب به یاد دارم

 

 

که گفتی شاید نیایم اما من مطمئن بودم که شاید تو حتما"

 

است و می خواهی به من تسلای خاطر بدهی،وقتی

 

گفتی شاید یعنی حتما".

 

اه،لعنت به این در که با باد صدا می دهد،اصلا" لعنت

 

به من،لعنت به انتظار،لعنت به این ترس موهوم که هر

 

وقت تنها می شوم به سراغم می اید وتا هر کجا نباید

 

مرا با خودش می برد،لااقل صبح هم نمی شود که پیش

 

 کسی بروم یا کسی را صدا بزنم، بهتر است بخوابم اما

 

خوابم هم نمی برد،می شمارم:1،2،3،4،5،6،….

 

 از خواب می پرم،صبح شد.

 

چه کسی دیشب در می زد؟

 

اصلا"در می زدند؟

 

گمانم خواب دیده ام،باز با حسی عجیب به طرف در

 

می روم ودر را باز می کنم ، نور به صورتم می خورد

 

،مات می بینم،جسد دخترکی بی پناه که یخ زده!

 

نکند دیشب او بوده؟ نه تو بودی!یا شاید خیال تو بود.

                                

                           (دست نوشته های سامان سایه بانی)

پنجره ها

تا به حال شده احساس کنی دنیا رو خیلی کوچیک یا خیلی بزرگ می بینی؟

 

گاهی زندگی به وسعت ثانیه هاست و گاهی به وسعت قرن وهزاره.

 

دیدگاه انسانها بسته به فهم و درکشون متفاوت و جالبه، ممکنه درک یک نقاش

 

از یک منظره با یک نقاش دیگه متفاوت و یا حتی متناقض باشه اما چیزی که

 

درهمه مشترکه اینه  که نگرش به زندگی به خود انسان بستگی داره!

 

(خوب،بد،زشت/سیاه،سفید،خاکستری) همه بستگی به پنجره ی دید شما داره

 

،یک بار پرده ی دل رو کنار بزنید و پنجره ی ذهن رو باز کنید!

                                                                                       

چشمها پنجره را می نگرند

 

زندگی پنجره ی حادثه هاست

 

هرکس از پنجره ی خویش به دنیا نگرد

 

یکی با ابر سیه تار کند منزل خویش

 

یکی با پرده ی گلدارکند تار اتاق

 

یکی با اشک کند پنجره خیس

 

هرکس از پنجره ای

 

هر کس از دیده ی خویش

 

یکی با ناز کند پنجره باز

 

یکی از دور کند راز و نیاز

 

یکنفر عاشق دختر پنجره ی رو بهحیاط

 

یکنفر عاشق پنجره هاست

 

اما بچه که بودم یادم می آید

 

فکر میکردم پنجره زندگی حادثه هاست

 

 دست نوشته های سامان سایه بانی